دلنوشته های یک دختر

من دختری هستم از این سرزمین که دلش از زمین و زمان گرفته است و چیزی جز در میان گذاشتن افکارش به صورت ناشناس نمی‌تواند او را از بند احساسات و افکارش رهایی بخشد.

یه چند وقتیه دو تا از دوستام یهو دیگه باهام حرف نمیزنن،منم غرورم نمیزاره برم باهاشون حرف بزنم حالا بعد یکی دو ماه خبر رسیده که آره فلانی گفته که تو رفتی پشت سرم باهاش حرف زدی بعد هزارتا گیر و دار قسم و اینا کاشف به عمل آمده است که فلانی که اینو گفته دشمنه منه که دست بر قضا خیلی هم از من کینه داره.آخه دوست من! چه توقعی داری از فلانی. خب 100% دشمن من میاد پیش تو اونارو میگه که من و خراب کنه.واقعا خیلی بهم برخورد دیگه هم رابطمون مثل قبل نشد.تازه یه 2 هفنه‌‌‌ای هم هست این یکی دوستم اصلا انگار نه انگار منو میبینه هرچند برای من هم زیاد مهم نیست ولی خواهشا یکم به مغزتون فشار بیارید ممنون.

نقاشی ماندالا

وقت است بی خیال شوی.